از پلههای باریک قلعه پائین آمدم. بعد از خنکی اندرون، آفتاب تابستانی آزارم می داد. خود را به سایهی بید مجنونی که روبهرویم بود، کشاندم و نشستم. باکو آرام ـ آرام سوت میکشید. تنها “قیز قالاسی” در سکوت فرو رفته بود و من، که غرق در افکار خود بودم.
صدای ساکت و مهربانی به گوشم رسید؛ مثل صدائی که از باکو، زمین، آسمان و یا بید سبز برآید:
ـهان! چه طور است ؟
دور و بر خود را پاییدم. یک مرتبه متوجه پیرمردی شدم که روی نیمکت بغلیام چانهاش را به عصایش تکیه داده و نشسته بود. وقتی میآمدم کسی اینجا نبود. نه صدای پایی شنیدم، نه تق ـ تق عصایی. پس این پیر دنیا دیده از کجا پیدایش شد؟ آیا او بود که سئوال میکرد؟ صدای پیر حلیم و مهربان بود؛ اما مثل اینکه از دل سدهها بلند میشد:
-هان! به تو هم در بارهی قلعه هزار جور افسانه گفتهاند؟ گاهی میگویند یکی دل به دختری داده بود… گاهی
میگویند که کسی از قلعه پرت شده… همهاش دروغ است. خواستم که حرفهایش را تأیید کنم، اما فکر کردم اگر چیزی بگویم، همانطور که غفلتاً پیدایش شده غفلتاً هم ناپدید شود. با وجود هیجانهای درونی، ساکت ماندم و چیزی نگفتم.
-هان! در بارهی «قیز قالاسی» خیلی روایتها هست. بعضیهایش مایهی سربلندی مردم است، بعضیهایش هم هست که…. حقیقت را هیچکس نمیداند. میتوانم بگویم؛ ولی میترسم باور نکنی.
به عمق چشمهایم خیره شد. یقین که در آنجا نوعی خواهش یافت. لبخندی زد:
-هان! میبینم که اشتیاق زیادی داری.
بعد به آرامی چپقش را چاق کرد. همراه دودی که در هوا شکل حلقوی به خود میگرفت، عطر دلانگیزی هم پخش شد: عطر توتون.
باد خنکی از بالای بیدها، مثل نفس سدهها، شروع به وزیدن کرد. از بالای قلعه کبوتر سفیدی بالزنان گذشت، شبیه رویای دختری که خیالگونه بر زمین آمد و خیالگونه هم رفت.
پیرمرد در یک دست عصا و دست دیگر چپق، با صدای مهربانش شروع کرد به شرح حقیقتی افسانهمانند.
در دل سدههای دور، قدرتمندترین و سخاوتمندترین چیزهای طبیعت، به لحاظ همین قدرت و سخاوتش، باور همه را به خود جلب میکرد. خزر ما نیز در این اطراف مورد باور و اعتقاد نسلهایی بود که به مرور جای خود را به دیگری می دادند.
در سواحل خزر ماهیگیری زندگی میکرد که مثل خزر پرخاشگر و مهربان، پرشور و آرام بود. او را در تمام دهات اطراف میشناختند و دوست میداشتند، بخاطر جوانمردی و شجاعتش، بخاطر سخاوتش. هیچکس از در خانهاش دست خالی برنمیگشت. هم بینیاز، هم بیچیز. در واقع سخاوت و نجابت همراه همیشگیاند.
ماهیگیر فکر میکرد که او درست در آغوش امواج خزر چشم باز کرده و خزر مادر اوست. تنها هستی مورد اعتقادش هم خزر بود.
بیست سال بود که ماهیگیر با زیبای گیسوبلندی در ساحل زندگی میکرد. زیبای گیسوبلند ساعتها به صخرههای آبلهدار ساحل تکیه میداد و چشم به دوردستهای طوفانی میدوخت؛ جایی که شریک زندگیاش رفته بود و با التماس از دریا میخواست که محبوبش به سلامت باز گردد. معتقد بود که خزر حرفهایش را فهمیده و کلمات سحرآمیزی را پچ پچ میکند؛ ولی این را که چه میگوید، نمیتوانست تشخیص دهد.
ماهیگیر هنگام بازگشت، گیسوبلند خود را در دوردستها، در ساحل کفآلود میدید و میفهمید که او باز هم با دریا حرف میزند. آرزوی بچه میکند. « فقط یک بچه» میخواهد.
وقتی که ماهیگیر قایقش را به سنگ میبست و با تأنی نزدیک میشد، گیسوبلند سرش را روی سینهی او میگذاشت. گیسوبلند در چنین لحظاتی فقط احساس غرور میکرد. در سینهی مرد هم یک اقیانوس در حال تپیدن بود. از او عطر دریا، عطر موج برمیخاست.
-باز هم با دریا حرف میزدی؟
-بله؛ حرف میزدم.
-دریا چه گفت؟
-امید داد. گفت: هیچ وقت امیدت را از دست نده.
باز یک روز، هنگامی که به ساحل برمیگشت، گیسوبلند خود را کنار همان صخرههای آبلهدار دید. ولی این بار متوجه شد که زیبای او غرق در شادی غریبی است. پیش از این هیچ وقت گیسوبلند تا این اندازه خوشحالی نکرده بود. باد موهایش را شانه میکرد، امواجش را به روی صورتش میریخت و او لبخند میزد.
ماهیگیر هیجانزده پرسید:
-چه شده؛ علت این همه خوشحالی چیست ؟
گیسوبلند این بار نیز مثل همیشه سر خود را به روی سینهی او که عطر دریا می داد، گذاشت. باز هم صدای تپش اقیانوس را شنید. پچ پچ کنان گفت:
– حرفهای دریا درست از آب درآمد. ما صاحب بچه خواهیم شد.
ماهیگیر احساس کرد که زندگی و معنای آن یکمرتبه عوض شد. اکنون دیگر او تنها نه برای گیسوبلندش، بلکه همچنین باید بخاطر کودکی که در اوج ناامیدیش، مثل آفتاب متولد خواهد شد، کودکی که سالها چشمانتظارش بوده، زندگی کند:
-عزیزم! اگر پسرمان شد، اسمش را میگذاریم خزر.
اما نه پسر، که در شبی طوفانی یک دختر زاده شد. مثل شادی زمین و آسمان. ستارهها از آسمان به کلبهی ماهیگیر سرازیر شدند. مردم از روستاهای دور و نزدیک برای چشمروشنی به راه افتادند.
میگفتند: این معجزه است.
میگفتند: بخاطر قلب پاکتان خزر به شما هدیه داده.
میگفتند: در هر کاری بردباری لازم است.آخر بردباری خیر است.
ماهیگیر هم همراه با گیسوبلندش غرق در افکار خوشبختی بود.
ـ گفته بودیم اگر پسرمان شد خزر صدایش کنیم. دخترمان شد، اسمش را چه بگذاریم؟
گفتند: بچه را برایمان دریا داده. هر اسمی بگذاریم باید مرتبط با دریا باشد.
ـ خزر ؟…خزره؟… خزریه ؟….
گفتند: این خوب است، خزریه!
در ساحل ندای تازهای سر داده شد: خزریه!
همه یک دهان تکرار کردند: خزریه!
هفت سال گذشت.
گیسوبلند ۷ تار مویش سفید شد. ماهیگیر هنگام رفتن به دریا قایقش را هفت منزل کمتر راند.
یک شب طوفان غوغا میکرد. کولاک عابر را از راه بازمیداشت. زمین و آسمان در هم تپیده بود. امواج دریا با جوش و خروش به سوی کلبهی ماهیگیر خیز برمیداشت. یکباره از میان طوفان وحشتانگیز صداهایی شنیده شد.
ـ آهای صاحب خانه!… آهای صاحب خانه!….
ـ ماهیگیر با عجله از خانه خارج شد.
ـ کی هستید؟
گفتند:
ـ رهگذریم، راه گم کردهایم. پناهمان دهید.
خط روشنی از کلبهی ماهیگیر به تاریکی طوفانی کشیده شد، گویی که این خط روشن به راهی باریک و نورانی تبدیل شد. از این راه باریک پنج نفر وارد کلبه شدند. اجاق روشن و کلبه گرم بود.
ماهیگیر آنها را با مهربانی پذیرا شد.
ماهیگیر گفت :
ـ سر و رویتان خیس است، لباسهایتان را در بیاورید، از لباسهای من بپوشید، کنار اجاق بنشینید.
مهربانیهای میزبان، مهمانها را گرم کرد. گیسوبلند، در آرامی و سکوت، برای آنها چائی میریخت.
مهمانها با اشاره به خود گفتند:
-معمار هستیم، از دربند میآئیم. در خاور و باختر ساختمانهای قدبرافراشته و قلعههای دست نیافتنی ساختهایم. الان هم به سمرقند دعوت داریم.
دختر کوچکی در اتاق بازی میکرد. گاه ـ گاه نیز با شیطنت از چاک در مهمانها را تماشا میکرد.
ماهیگیر گفت:
ـ دخترم است.
مهمان بلندقد و موسفیدی که همه او را استاد صدا میکردند، با مهربانی لبخند زد:
چه دختر قشنگی! موهای بافتهی کوتاه هم که دارد. او هدیهای را که به کاغذ رنگی پیچیده بود، از جیبش درآورد و گفت:
-شیرینی دربند است، دخترم! از عمویت قبول کن.
خزریه نگاهی به پدر و مادرش انداخت.
پدرش در حالیکه که میگفت: ـ بگیر خزریه! ـ اجازه داد و همزمان با اینکه دخترش هدیه را میگرفت، روی خود را برگرداند به طرف مهمانها:
ـ دخترم خزریه هم ترانههای قشنگی بلد است و هم خوب میرقصد.
استاد موهای دختر را نوازش کرد:
ـ دخترم:آیا حاضری برای ما ترانهای بخوانی؟
مثل اینکه یکمرتبه طوفان بازایستاد. در عوض ترانهی ماهیگیران با صدای زیر دخترک، خزریه، شنیده شد:
ترانه میسرایدم خزر
شب و سحر
به هر کجا روم، به ساحلش
دوباره خواهم آمد
من آبخیزم
و آبخیززاده
من آبخیزم
و رجعتم به آبخیزهاست
پاسی از شب گذشته، وقتی که مهمانها به خواب شیرین فرو رفته بودند، همین ترانهی سحرآمیز به خواب استاد آمد. استاد وحشتزده از خواب پرید. صدای طوفان شنیده نمیشد. ترانه در اعماق دلش مثل طوفانی، موج ـ موج به صدا درمیآمد:
«من آبخیزم
و آبخیززاده»
استاد زمان درازی نتوانست بخوابد. «چه دختر قشنگی است؛ سه سال کوچکتر از پسرم». او را غرق در فکر کرده بود.
صبح، موقع خداحافظی، شروع کردند به قدردانی. استاد گفت:
ـ دوست ماهیگیر: بخاطر دلنوازیها و محبتهایت زنده باشی، سفرهات باز و خانهات پر از برکت و مهمان باد؛ ما معماران قدر نان و نمک را میدانیم. بعد خم شد و خزریه را در آغوش گرفت و گفت:
ـ دخترم باز هم برای شنیدن ترانهات خواهیم آمد.
*
بلی آنها باز هم آمدند. باز هم به ترانهی خزریه گوش جان سپردند. اما این بار او را نه یک دختر کوچک، که مثل مادرش زیبا و گیسوبلند یافتند.
راه خاور از باکو میگذشت. از باکو دو شاخه میشد. معمارها عظمت و زیبایی آذربایجان را بر سنگها حک کرده، تارک ساختمانهای قد برافراشته را منقش میکردند و بدین طریق روح عظمت و زیبایی را به هستی بناهای سحرانگیز میدمیدند.
معمارها پیکهای جهانگرد زیبایی مردممان بودند.
این بار آنها با تحفه و پیشکش آمده بودند و به جای پنج نفر، شش نفر بودند. ششمی پسر چنار قامتی بود تازه به بیست سالهگی پا نهاده.
استاد گفت :
ـ پسرم است، او هم قصد معمار شدن دارد. فعلاً شاگردیمان را میکند.
ماهیگیر گفت :
البته که از پدری مثل تو چنین پسری باید.
حسرت به دلش نشست: «کسی شغل مرا ادامه نخواهد داد؛ ماهیگیری کار دختر نیست ». دوستانش را به خوردن کباب ماهی تازه دعوت کرد. اما استاد، هیجانزده، در جستجوی کسی بود، آمدن کسی را انتظار میکشید.
ـ برادر ماهیگیر! دخترمان خزریه پیدایش نیست.آیا موفق به شنیدن ترانهاش نخواهیم شد؟
«من آبخیزم و آبخیززاده…»
ماهیگیر لبخندی زد و گفت:
الان دیگر حتی ما هم نمیتوانیم ترانهی او را بشنویم. او ترانهاش را برای دریا میخواند، برای ما نه.
و بدین ترتیب صحبت به درازا کشید.
پسر استاد بدون اینکه کسی متوجه باشد، از خانه بیرون رفته بود که دریا را تماشا کند.
دریا به رنگ آسمان بود. تشخیص اینکه دریا در کجا تمام میشود و از کجا آسمان شروع میشود، کار سختی بود. دریا آسمانی بود که به زمین آمده باشد و آسمان دریایی که به هوا برخاسته. پسر استاد اولین بار بود که دنیایی چنین آبی را به چشم میدید.
یکمرتبه ترانهای شنید که به اندازهی دریا نورانی و شفاف و به اندازهی دریا پر از جوش و خروش بود:
ترانه میسرایدم خزر
شب وسحر
به هر کجا روم، به ساحلش
دوباره خواهم آمد
من آبخیزم
و آبخیززاده
من آبخیزم
و رجعتم به آبخیزهاست
آنکه در کنار آبها، روی صخره نشسته بود، که بود؟ پری گیسوبلندی که موهایش از باد پریشان بود و لباسی آبی بر تن داشت. آغوشش را چنان به سوی دریا گشوده بود که گوئی هستی مقدسی را عبادت میکرد. بعد، در یک چشم به هم زدن، ناپدید شد. سیاهی مبهمی در آغوش دریا پدیدار شد. موهای بافتهی مواج و امواج چون موهای بافته، در هم آمیخته بودند. انگار ترانه هنوز هم قطع نشده بود. در زمین، در آسمان، درقلب پسر، در همه جا شنیده میشد. «به هر کجا روم، به ساحلش دوباره خواهم آمد».
پسر در میان صخرهها نشسته بود و انتظار میکشید. سیاهی در حالیکه با آب بالا و پایین میشد، رو به ساحل کرده بود. سپس باز هم ناپدید شد. شاید صخرهها در آغوشش گرفتند. پسر باز هم منتظر ماند… منتظر کی؟… برای چه انتظارش را میکشید؟ خودش هم نمیدانست. خورشید تابستانی میلش به افق بود. رنگ سرخی در آسمان پخش میشد. دریا رنگش را عوض میکرد. خورشید در حالی که برای رفتن به پشت افق عجله داشت، بزرگتر و طلائیتر میشد و طلاهایش را با سخاوت به آبها میبخشید.
این بار دختر در کورهراهی که از کنار صخرهها به طرف بالا کشیده میشد، دیده شد. لباسش چیندار و آبی رنگ، موهایش خیس و چهرهاش کاملاً براق بود. میان دریای آتشین و آفتاب، آفتاب دیگری نمایان شد.
پسر مانند جادو شدهها ایستاده بود. بعد آرام ـ آرام به طرف دختر رفت. دختر هم به طرف او آمد. مثل این که دو آشنای قدیمی با هم ملاقات میکردند.
ـ برای چه آن همه در دورها شنا میکردی؟ نمیترسی؟
ـ دریا پناه من است.
آن ترانه را تو میخواندی؟ «من آبخیزم ـ وآبخیززاده.»
ـ پس میشنیدی؟
ـ من آن ترانه را خیلی پیش از اینها شنیدهام، خیلی پیش. در ولایات دور آن را پدرم برای من زمزمه میکرد. استاد معمار، پدرم است.
خورشید مهربانی در چشمهای سیاه دختر برق زد.
آنروز پس ازآنکه همه خوابیدند، ماهیگیر و استاد، در حالیکه رد پاهایشان روی شنهای ساحل میافتاد، تا نیمههای شب صحبت کردند. پسر استاد که زیر درخت سنجد سرش را روی متکا گذاشته بود، هر بار که باد شروع به وزیدن میکرد، از لای شاخههای ظریف، ستارههایی را که گاه روشن و گاه خاموش میشدند، تماشا میکرد. ستارهها مثل چشمهایی که اندکی پیش آنها را دیده بود، چشمهایی به رنگ شب، روشن میشدند و میلرزیدند.آنها ترانهی مبهمی را نجوا میکردند:
«به هر کجا روم، به ساحلش
دوباره خواهم آمد»
این مصراع اول به نظرش حزین میآمد. پسر آن را دوباره تکرار کرد. اینبار همین مصراع مانند صدای قدرتمندی که از اعماق درونش برخیزد، شنیده شد:
«به هر کجا روم، به ساحلش
دوباره خواهم آمد»
سپس مثل سوگند ادا شد.
در تاریکی کومه دختر و مادرش درگوشی صحبت میکردند:
ـ مادر جان! تو اولین بار پدرم را کجا دیدهای؟
ـ من قبل از هرچیز آوازهاش را شنیده بودم، دخترم. تمام منطقه از شجاعت و رادمردی او صحبت میکردند. ماهیهایی را که در قایق بادی میآورد بین فقیرـ فقرا تقسیم میکرد. یکبار برای ما هم ماهیهای قشنگی
آورده بود، بدون پول. پسر سوخته و سیاهچردهای بود. از سر و رویش بوی دریا میآمد. بعد از آن هم زودـ زود در خانهی ما پیدایش میشد. یک روز هم به خواستگاری آمد.
ـ وقتی که او به دریا میرفت، تو در ساحل میماندی و انتظارش را میکشیدی، درست است، مادرجان؟ درست است دخترم. به هر حال طولانیترین انتظارم تو بودی. بیست سال انتظارت را کشیدم. توآمدی و شادی را برای پدر و مادرت به ارمغان آوردی، دخترم. شب میگذرد، بخواب یکییک دانه دخترم.
خزریه از پنجرهی کوچک به آسمان نگاه کرد. ستارهها را دید؛ ولی این را ندانست که درهمین لحظه، در دل این شب ساکت، نگاههای او و پسر استاد در ستارههای لرزان دیدار میکنند. صبح وقتی که مهمانها از ساحل جدا
میشدند، پسر استاد یک بار هم برگشت و به عقب نگاه کرد. به گمانش پشت پنجرهی کوچک کومهی ماهیگیر دو چشم، مثل ستاره در حال درخشیدن بودند.
کمی بعد استاد دست سنگین و مهربانش را روی شانهی پسرش گذاشت:
ـ پسرم! تو آخرینِ پنج برادری. آن یکی برادرانت هرکدام برای خود خانهای ساخته، تشکیل خانواده دادهاند. من هم دیگر پیر شدهام. چشمهایم کم سو و بازوانم ضعیف شده. میخواهم عروسیت را ببینم، پسرم!
سالهاست که با ماهیگیر برادر شدهایم. او ما را در یک شب طوفانی از مرگ نجات داده. تنها اولادش یک دختر است که خیلی هم برایش عزیز است، خزریه. مثل ماه….
پسر در اوج هیجان ساکت بود.
ـ تو هم اولادشان میشوی.
ذهن پسر مشغول بود:
«به هر کجا روم، به ساحلش
دوباره خواهم آمد»
با ماهیگیر صحبت کردهام. اگر مخالفتی نداشته باشی، آماده میشویم که یک ماه بعد به رسم مردم درِ خانهشان را بزنیم.
پسر ساکت بود؛ اما دلش را آنجا، پشت تپههای کوچک شنهای طلایی، در ساحل پوشیده از صخره جا گذاشته بود.
… یک ماه بعد، هنگام غروب، در ساحل خزر دو کاروان در حال حرکت بودند. یکی از آنها شتابزده وآن دیگری به کندی حرکت میکرد.
یکی از آن دو کاروان به خانهی ماهیگیر میآمد و آن دیگری از خانهی ماهیگیر میرفت. یکی از آنها کاروانی بود با شترهای زنگوله دار؛ بارش امید و شادی بود و تند ـ تند راه میرفت. دیگری کاروانِ پاهای سنگین بود؛ پاهایی که به شنها فرو میرفت. کاروانِ دستهای برافراشته به آسمان، کاروانی با تابوتی روی دستها. بارش درد و اندوه و فاجعه بود. به کندی راه میرفت. خزریه در دریا غرق شده بود.
تابوتش را با پارچهی قرمز پوشانده بودند.گویی خزریه به خانهی بخت میرفت.
دورترین راه دنیا راهی است که به گورستان ختم میشود. هر قدر میروی نمیرسی. چرا که طول این راهِ از زندگی به عدم، با زمان معیاری که حد فاصل تولد و وداع آخرین است، اندازهگیری میشود. هرقدر این حد فاصل محدودتر باشد، درد و اندوه به همان اندازه بیشتر خواهد بود. ماهیگیری که پیشاپیش کاروان غم حرکت میکرد،کمرش خم شده بود. مثل قایقی بود که در دریای هستی بدون بادبان و سکان مانده باشد. این را که به کجا و برای چه میرفت، نمیدانست. اشک چشمانش هم خشک شده بود. اندوه بزرگ هم شبیه کوههای بزرگ است: هر قدر بیشتر فاصله بگیری به نظر بزرگتر جلوه خواهد کرد.
مادر سیاهپوش مانند مجسمهای روی صخره ایستاده بود. رو به دریا گرفته، آه و ناله میکرد: خزر! من ترا مادر خطاب کرده بودم؛ مادر هم چنین میکند؟ خزریه را تو بخشیده بودی به من؛ حال فرزندم را کجا میبری؟!
از خزر صدایی شنیده شد:
-ای مادر اندوهگین! طوفان و گردباد بیامانی برخواست و من نتوانستم فرزندت را حفظ کنم؛ او برای من نیز
حکم فرزند را داشت. آیا مادران همیشه قادر به حراست از فرزندان خود هستند؟ من هم در نبود خزریه یتیم شدم؛ دیگر ترانههایش را نخواهم شنید.
خزر خود را با جوش و خروش به ساحل کوبید. گوئی میگریست. سپس باز هم و باز هم آه و ناله سر داد: خزر نیز مانند قلب مادر دیوانگی میکرد.
کمی بعد دو کاروان در هم آمیختند. هر دو تبدیل شدند به کاروان غم.
آن شب هیچ کس نخوابید؛ نه مادر، نه ماهیگیر، نه استاد، نه پسرش، نه طوفان، نه خزر.
فردای آن روز پسر استاد به پدرش گفت:
ـ پدر! من اینجا میمانم. خزریه هر جا که برود باز به این ساحل خواهد آمد. میخواهم اینجا، در دل این امواج قلعهی یادبودی بنا کنم بهرغم طوفانها! قلعهای که به کمک آن خزریه بتواند به این ساحل بازگردد. وقتیکه از افق طوفان نمایان میشود، مشعلی چون قلب پرنور خزریه در بالای این یادبود روشن کنم و با اعلام طوفان، دریانوردان را به ساحل بازخوانم؛ تا هرگز در این ساحل چنین مصیبتی تکرار نشود.
پدر فرزندش را در آغوش گرفت.
*
در تمام منطقه شایع شد که معماران برای دختر ناکام قلعهی یادبود بنا میکنند؛ اگر روزها طوفان برخیزد، بر بالای آن پشته خواهند انباشت و آتش خواهند زد که دود از آن بلند شود و اگر طوفان شبها برخیزد، بر بالایش مشعل خواهند افروخت و بدین ترتیب این یادبود خطر را خبر داده، دریانوران را به ساحل فراخواهد خواند. شر را فراری میدهد و میشود قلعهی خیر.
پول جمع کردند، به جمعآوری سنگ پرداختند، آب آوردند. تمام مردم منطقه در ساحل خزر بودند. همهی آنها وظیفهی مقدس خود میشمردند که در بنای قلعه سهیم باشند.
روزها و ماهها گذشت. ماهیگیر گوشهنشینی میکرد و از خانه خارج نمیشد. با گذشت زمان زخم دلش شعلهورتر نیز میشد.
بنای قلعه در دل آبها کار سختی بود. پسر استاد میساخت و امواج ویرانش میکرد. دوباره میساخت، طوفان بر هم میپاشیدش. استاد به کمک پسرش آمد، راهنمائیش کرد و صلاحدیدهایش را با او در میان گذاشت. نهایت اینکه، قلعه با پایههای محکمش بر صخرهها تکیه زد.
استاد به مناطق دور از خزر که در آنجا کار تازهای شروع کرده بود، میرفت و بر میگشت. اعتقاد او به پسرش در حال افزایش بود. فرزند او نسبت به حرفهی خود علاوه بر دلبستگی نخستین، ایمان نیز آورده بود. استاد به کار پسرش با نوعی غرور نگاه میکرد.
ماهیگیر و گیسوبلندش یکباره پیر شده بودند. آنها وقتیکه هوا تاریک میشد، از خانه خارج شده، به ساحل میرفتند؛ ساعتها مینشستند و گوش میسپردند به صدای امواج. در چنین لحظاتی آنها احساس میکردند که یک دختر از راه پرنوری که ماه روی آبها کشیده، آرام ـ آرام نزدیک میشود، و برای ملاقات با پدر و مادر منتظرش عجله دارد. گوش ماهیگیر و گیسوبلندش را این ترانه نوازش می داد:
من آبخیزم
و آبخیززاده
من آبخیزم
و رجعتم به آبخیزهاست
بعد دوباره و بطور ناگهانی طوفان برمیخواست؛ هم راه نورانی درون دریا ناپدید میشد و هم دختری که از آن راه نورانی پیش میآمد.
آنوقت پدر و مادر، بدون آنکه سخنی بر زبان آورده باشند، برخاسته، راهی کلبهی بیرونق خود میشدند.
هر روز بدینگونه.
یک روز… صبح زود، استاد آمد و ماهیگیر را به ساحل دعوت کرد.
ماهیگیر به طرف قلعه رفت. ناگاه با حیرت تمام ایستاد. برای مدتی از زیر ابروهای سفید و زبر و با چشمهای گودافتاده تماشا کرد و ناگهان لرزید. احساس کرد که دخترش با موهای پریشان در باد، از دریا بیرون آمده و به سوی او روان میآید.
دخترش چهقدر برزگ شده بود، چهقدر قد کشیده بود، موهای دختر چهقدر بلند بود! ابر سفیدی بالای قلعه ایستاده بود. انگار که روبند عروسی دخترش باشد.
ماهیگیر نزدیکتر شد و دستش را به سنگها کشید. نوعی گرمی در سنگها وجود داشت. دوباره حرارتی که خیلی وقت پیش فراموشش شده بود به دلش بازگشت: «به هر کجا روم، به ساحلش دوباره خواهم آمد» و بدینگونه پا به هستی گذاشت، بدینگونه زاده شد «قیز قالاسی» قلعهی عشق و خوشبختی. قلعهی زیبایی و خیرخواهی.
مردم منطقه باز هم به این ساحل سرازیر شدند؛ و هفت شبانه روز در اطراف «قیز قالاسی» به جشن و پایکوبی پرداختند.مثل اینکه عروسی خزریه بود. ماهیگیر پسر استاد را مثل پسر خودش در آغوش کشید. پسر استاد نیز بعد از آن، باکو را به هیچ مقصدی ترک نکرد. در آنجا چندین بنا و قلعهی باشکوه با دست او قد برافراشت که در هر قلعه و بنا تپش قلب خزریه احساس میشد.
هر روز هنگام غروب ماهیگیر و گیسسفیدش به ساحل میرفتند و با حیرت تمام در محوطهی «قیز قالاسی» قدم میزدند، بالای بلند فرزندشان را تماشا میکردند و غرق در شادی و لذت میشدند. سپس ساکت در ساحل مینشستند؛ ماهیگیر چپقش را چاق میکرد؛ از دود حلقوی شکلی که در هوا نمایان میشد، رایحه دلانگیزی برمیخاست.
حقیقت افسانهوار پایان یافت. ولی من مثل جادو شدهها نشسته بودم و هنوز هم به «قیز قالاسی» نگاه میکردم. گوئی که تازه میدیدمش. «قیز قالاسی» از میان افسانههای مهآلود بیرون میآمد و با نور حقیقت آغشته میشد.
کسی که این حقیقت را برایم صحبت کرد، که بود ؟
بر گشتم و به بغلدستم نگاه کردم، کسی نبود؛ اما احساس کردم که تق ـ تق ناشی از به زمین خوردن چوبدستی کسی را که در حال دور شدن است، میشنوم. عطر دود چپق را احساس میکنم.
بهراستی که رایحهی دلانگیزی در هوا پراکنده بود. مثل اینکه نفس اعصار دور جذب هوای باکو شده و ابدیت یافته باشد.