من یک ترکم. ترک آذربایجانی. از آنهایی که هیچ خلقی را دشمن نمی‌دارند. سخن گفتن به «زبان شیرین فارسی» را هم قدری می‌توانم؛ اما مزه‌ی «سو» در دهانم متفاوت از مزه‌ی «آب» است و از گلویم راحت‌تر پایین می‌رود. وقتی می‌گویم «آب» توی دلم برای خودم ترجمه هم می‌کنم؛ اما «سو»ی من ترجمه‌ای ندارد. برای تو شاید، برای من ندارد.
یادم هست در دبستانی که من درس می‌خواندم معلم کلاس اول واژه‌ها را برای دانش‌آموزان ترجمه می‌کرد: «آب» ـ «سو»، «بابا» ـ «آتا»، «نان» ـ «چؤرک». خوب تکلیف این دانش‌آموز بیچاره چیست؟ دانش نیاموخته، باید مترجم هم باشد. اینجا مدرسه و دانشگاه را «آب» فراگرفته و جایی برای «سو» نمانده.
الان شرایط به‌گونه‌ای است که من مجبورم سر سفره‌ام «آب» بخورم با وجود این همه کتاب و مجله‌ی «سو»نگار. می‌پرسی چرا؟ شاید برای اینکه نباید «سو» و «آب» و «ماء» و … به هم بپیوندند، چون ممکن است برای بعضی‌ها سیل بیاید. شاید برای اینکه برخی اصول قانون بزرگ معطل و فراموش مانده و احتمالاً بهتر است که چنین نیز بماند. شاید برای اینکه خیلی بایسته‌های دیگر اصلاً ملبس به کسوت قانون نشده و اندک بندهای قانونی را پیشاپیش ابتر کرده است.
ارتباط نان و زبان را چه‌گونه می‌توان انکار کرد؟ اگر کسی از بایسته‌گی دخالت در امور خود بگوید، آیا حرف بدی زده است؟ مگر می‌شود مشکلی را جدا از دیگر مشکلات جامعه حل کرد؟ کتاب ترکی در میان بزرگترین ملت غیرفارس چند نفر مخاطب دارد؟ چند نفر می‌تواند به زبان ترکی نامه‌ی عاشقانه بنویسد و انتظار داشته باشد که معشوقش او را دریابد؟ احتمالاً وضع کردها و بلوچها از ما هم بدتر است. آشفته‌گویی‌ها و پریشان‌نویسی‌های موجود نیز ریشه در همین مسأله دارد. وقتی مرجع صالحی نباشد برای تشخیص سره از ناسره در واژه‌ها و قواعد، در لهجه‌ها و گویش‌ها، رادیو و تلویزیون هم یکریز القای بی‌ریشه‌گی و آشفته‌گی کند، نتیجه می‌شود همین که می‌بینیم.
مدیران ارشد شهر ما وقتی به زبان مادری صحبت می‌کنند، فقط فعل جمله را ترکی می‌آورند. باقی واژه‌ها و گرامر آن فارسی و عربی است. چه بادی هم در غبغبشان، که به زبان مادری سخن فرمودند. اصلاً انگ تجزیه‌طلبی اختراع کسانی است که همدلی و شکوفایی من و تو را نمی‌خواهند. باور نمیکنی از دانشگاه تبریز بپرس که همیشه یک سال از عمرش در محاق انکار است. پیچ رادیو را که باز می‌کنی، یک نفر از آن تو فاصله‌خوانی می‌کند و از این سو نیز کسانی بلافاصله پیام را می‌گیرند: تنی و ناتنی. آنوقت پیوند تراژدی این دریاچه با ترک بودنش دوچندان می‌شود. سرنوشت هامون را در آن سوی نقشه نیز بر همین قیاس می‌دان. شاید برخی دوست‌تر می‌دارند این را.
روزگاری، یعنی حدود سی سال پیش، کسانی بودند که شرایط جامعه را برای طرح مسائل ملی آماده نمی‌یافتند و آن را آب به آسیاب دشمن ریختن می‌دانستند. احتمالاً شرایط جامعه هنوز هم آماده نیست. اما تو چه‌طور؟ تو آیا پذیرای حل مشکل هستی؟ من می‌توانم با تو بر سر یک سفره بنشینم و به تو «سو» تعارف کنم؟ «نام قبیله‌ای» آن بزرگوار مورد احترام من «شرمسار تاریخ» بود، یادت هست؟ در این دکانی که ما فراهم آمده‌ایم، چه قدر فرصت و انرژی هزینه می‌کنیم که «سو» را چیزی مثل «آب» ببینیم؟ معرفی و نشر آثار غیرفارس از چه جایگاهی در دستور کاری ما برخوردار است؟
نمی‌دانم چرا بعضی‌ها وقتی می‌گویم «سو» یاد «سوسک» می‌افتند! «الا تهرانیا» را دوست نمی‌دارم، قهر کردن هم مشکلی را حل نمی‌کند. به نظر تو آیا «در سرزمین کوچک» ما «کسی صدای شیپور شامگاهی را» خواهد شنید؟