در نگاهت رودي جاري است
آرام و رام
به تلخي خستگي.
از پشت پنجره بيرون را تماشا ميكني.
چند دختر و پسر
رنگينكمان خندههايشان
كوچه را معطر و مرطوب كرده.
ياد روزهاي مدرسه ميافتي.
اين آپارتمان لعنتي هم
با ديوارهاي سردِ بتني
و با سقف كوتاهش
دلگيرترت ميكند.
به آينه نزديك ميشوي.
از آينه ميترسي
ميدانم.
بياختيار برميگردي.
هميشه آخرين مقصد نگاهت من بودم.
سرت را برميگرداني
و از روي شانهات
رودي به سويم سرازير ميشود.