خميازهي هر روزه
پر كرده دهان زندگي را.
«كَرَت»هاي «دريايي»[1]
قيلولهي هميشگيشان را در خوابند.
دستي به چيدن خرما و انبه نيست
كه آفت و بيآبي درازدستتر.
جادههاي پير و گَر زده
شرجي و آفتاب سوزان را
در شرم سكوت و تنهايي دراز كشيده،
شبها
ميزبان «شوتي»[2]هاي هميشهاند.
آي!
خرده نگيريد
بر دختران سوخته چون زندگي
وقتي كه از چالآب درهها
پر ميكنند مشكهاشان را.
كه اينجا
گاهي هستهي خرما به آسياب ميبرند