چهرهات در غباري از سرگشتگي ناپيداست.
در سكوت پريشان چشمانت
خواب بيتعبير طفلي است
كه در زادروز خود
مرگ مادر را گريسته
و اكنون در رؤيايي فريبنده
پستانهايي را ميمكد
كه هرگز نديده و
شيري از رگهاي سرشارش نچشيده.
اي مرد!
اين بازوان سوخته
مثال دختري گناهآلود
چه شرمسارند!
در كشتزار وسيع دستانت
خوشهاي نميرويد
و تنها ديوارها پاسخ میدهند
فرياد تلخت را!