اين غزلها كه ميسرايم از نياز
آن دهانهاي كف كرده
با خطابههاي رنگين هم
مرهم نميشوند.
چهگونه ميتوان راه يافت به آسماني
که نه رنگش را ميشناسي
نه ستارههايش را؟
پرندههاي اين سرزمين را
سليمان ديگري بايد.
هميشه يك تخته كم داشتي.
و پيمانشكن
واژهاي است همزاد تو.
نامت حقارتي است باستاني
به اندازهي نيمي از جهان.