در نبود احمد شاملو

هميشه‌ي عمرت اميد و مرثيه بود.

تو در رثاي هر چراغ

صدها جوانه‌ي نور را

در بيشه‌زار ساكت و مغموم

خبر مي‌دادي.

هميشه فانوسي آويخته داشتي

چشم انتظار «بوسه‌ي آفتاب»

بر پيشاني البرز.

 

شب با تنِ رويينش

هرگز نشد كه نام ترا

بي‌لكنت بر زبان آرد

كه چشمِ اسفنديارش را

باخبرترين، تو بودي.

 

بعد از تو

اين واژه‌هاي پريشان

در رشته‌ي كدام گوهري‌مرد

سامان ملوكانه تواند يافت؟

اين شعر پدر‌مرده

بي‌تو

اندوه تنهايي‌اش را

با كدام زبان اهورايي

به نغمه خواهد نشست؟

 

بعد از اين

آيا

عشق را

در قامتي كه تواش زيستي،

تجربه خواهيم كرد؟