سهمش از دريا

همين تنگ آب بود.

نه ابر و بادي در آن

نه موجي

نه آفتابي

نه ميداني فراخ براي رقص و شنا.

 

تنهايي‌اش را

روز و شب تاب مي‌خورد.

زيبايي‌اش در آن بود

كه از پشت ديوار شيشه‌اي

سرخ و چابك

نقش خوشبختي اجرا كند.

 

يك روز

در نمايش هميشگي

از تنگ آب بيرون پريد.

گفتيم:

شايد، اين هم

پرده‌اي ديگر از همان…

ماهي اما جست و خيزي كرد و

به خواب دريا رفت.