سرخ‌گلي به مسلخ مي‌رود

با ياد و نام او

بي‌هيچ ترديد در طنين گام‌هايش.

 

رود را كدام بهانه برانگيزد

در دورترين مسيرها

وقتي كه او نباشد؟

فرهاد كه سينه‌ي بيستون را شكافت

سيل نبود‌،

زمين‌لرزه نبود.