برف كه ميبارد،
چيزي شبيه يخ
درون دلم آب ميشود.
مثل وقتيكه
زمين آبستن گل و گياه است،
مثل وقتيكه مهمان در ميزند.
پس برميآشوبم:
هي!
مرد!
زمستان كه شادي ندارد!
گسترهي سپيد دشت را
جز سوز و سرما
و خيرگي چشم سواران
چه حاصل؟
و پيش از آنكه پرخاش من پيغام گزارد
آوازي از دل، آه ميشود
با رنگ و بوي برف:
من زمستانيام
و پوستينم را
عمري است كه از تن به در نكردهام.
مرا با غربت گلها و برگها چه كار؟