ديشب براي تو گريه كردم

نه به خاطر آن‌كه

دست‌هايت در غبار فاصله‌ها گم مي‌شود.

كه سختي و سردي

سال‌ها پيش از اين ربوده ترا.

ديشب براي تو گريه كردم

چرا كه هرگز نشد

دست در دست ستاره

گل‌برگ ناز بر تن و

شعله‌ورتر كني بي‌قراريم را.

 

من از ديار شازده‌ها و رؤياها

آمدم كه روشن كنم خورشيد را

بر بلندي جانت.

شانه‌هايم اما

چه ناتوان بودند!

 

گندم رسم بي‌مهري از سر گرفته

تا تو پير و بي‌فروغ شوي

در هزاره‌ی سوم.