يادش به خير
وقتي صداي نرم قدمهايت
در ذهن كوچه عطر غزل ميپاشيد.
انگار شراب هفت سالهاي را
نفس ميكشيدم
و ميديدم
كه سلولهاي تنم
چه پرشتاب تكثير ميشوند!
تو مثل خاطرههاي كودكي ميگذشتي و
ديوارهاي كوچه
حرير سايهات را
به تبرك
بر روي شانههايشان ميگرداندند.
چه مقدس ميشدي
وقتي كه نور چراغ برق
ترا مثل فرشتهها در بر ميگرفت!
كسي نميداند
ولي من هنوز هم
جاي پاهاي ترا
در آن «كوچهي خوشبخت» ميبينم.
كوچهاي كه
انگورهاي سرخ آويخته از ديوارهايش
خاصيت تو را دارد.