تنها كه مي‌شوم

تاريكي

بكارت خود را مي‌گسترد

در التهاب گيج بسترم

و مرا تنگ در آغوش مي‌گيرد.

لب‌هايش انگار، افشره‌ي تباهي است

تلخ و جان‌گزا.

و انگشتان پليدش

دشنه‌اي است کج،

خونين

و ترسناك.

مثل تيري شكسته

كه از سينه‌اي بيرون كشيده باشند.

 

وقتي كه مي‌آيد

پنجره‌ها مي‌لرزند

و فرياد رنگ ‌باخته‌ام

حلق‌آويز مي‌شود

از سقف دهان .