آدم که در حدود دور نگنجد، یا باید دیوانه باشد یا دلداده؛ وهر دویکی است. آنکه تازهنویسی همهی عمرش را به خود مشغول میدارد، آنکه تازهنویسیندانان را عمری برنمیتابد و اخطار را، چراغ فراراهشان میگیرد، بهرغم درشتیها و نشترهایش، ازجنس دلدادهگان دیوانه باید باشد. دلداده، چون همهی آدمهای محنتکشیده، حتی آنان که از گزند قلمش در امان نبودهاند، و آبادیهای فراموشِ این سرزمین، زخمهی سیم دلش است و آرام بیقراریهای جانش. دیوانه، چون شناگری در جهت خلاف عادت را، برازندهترین میداند.
براهنی را میگویم؛ این شورشگر نظمآفرین نفرینشده را. میخواست که صواب را نشانمان دهد و رسیدن بیاموزدمان. میخواست بگوید، تشخیص آمیخته و بیآمیز، به فن و فلسفه و ژرفبینی میشود: «باید فیلسوف کلام و هستی و حقیقت و شعر بود تا فهمید شعر ازچه مقولهای است». میتوانی اگر، که میتوانی، گوی و میدان تو را؛ ورنه «زحمت میافزای». فنون را بلد بود و اعتیاد را دشمن. آوارهگی در سطح و تکرار هزارسالهها را چشم اسفندیار خیال و کمال میدانست و پرهیز میداد از خاییدن خایستههای تاریخگذشته. میخواست قسمت کند آوردههایش را با من و تو. و بیاموزد «آندیگری» بودن را. اصلا کجای این کار با عقل جور درمیآید که با هزار تلاش و خطر، در پی صید شکاری مرده باشیم؟
مخاطبش پروانههاست. با لحنی غریب، در تلاش آفرینش شعریتی است که نباید بر زبان آید؛ بل که از لابهلای تصاویر پیشتر نبوده و اسطورههای نوبنیاد، نموده شود.
گاهی «زبان نه یک وسیله، که هدف» میشود. همینگونه نیز مینویسد. مینویسد که کلاس درسش تعطیل نشود؛ و یافتههایش را با بسیاری ازما در میان بگذارد. ورنه تا خرخره در تعهد زیستن کار او بود و دیدیم. دلسپردهی مردمش بود و جنون پرواز داشت؛ وکیست که نداند؟ میگفت: «در این سی سال گذشته حوزههای بررسی خارج ازمتن را محدود کرده، به حوزههای درون متن نزدیک شدهام، ولی هرگز ازاین عقیدهی اولیه خود که ادبیات و جامعه رابطه تنگاتنگی با هم دارند، دور نشدهام».
رازهای سرزمینش را در رفتوآمدی بین واقعیت و اسطوره بازمیآفریند. با چشمی تاراج وحشیانهی حکومت ملی آذربایجان را به گریه مینشیند، با چشمی پایان کودتایی دولت مصدق را. یاد گرگ اجنبیکش میافتد، گرگ سبلان. آه اگر این گرگ راه مییافت به خواب هرچه دشمن و در شبی برفی شبح مرگ را تا انتهای جهان همراهشان میکرد تا پیر شوند و ناتوان از کامستانی از زنان این ملک، وقتی که کاری از کسی برنمیآید! و پابهپای رخدادها، با نازکی خودویژهاش، رئالیسم جادویی را در تاروپود داستانش میدمد.
تاریخ مردانه و فرهنگ مردانهی این ملک را از بسیاری اهل فکر و قلم بهتر میفهمید و رساتر مینوشت. ادبیات مردانه را در دفتر زنان شاعر تاب نداشت. فروغ را یگانهای متفاوت میدانست، که صدایی بود از جنس زن. صدایی که شاید انقلابی بود در شعر زن ایرانی و در راستای هویتیابی مستقل خود. اگرچه نباید ازیاد برد که پیشتر، در سدههای دور، مهستی گنجوی، خلف رباعیسرای فیلسوف نیشابوری، با مضامین زنانهی رباعیاتش، طرحی دیگر درانداخته بود.
زبان مادریش را پس از آن رخداد نامبارک میلیسد؛ که در بطن خود برای خود داشته باشد؛ بهدور از چشم ماموران معذور و درامان از کجاندیشی دلباختهگان تکزبانی. چهقدر حسرت آن یک سال را داشت! یک سالی که نان را به زبان مادری میخورد و کتاب را به زبان مادری میخواند. آن سال واژهها را بدون ترجمه میفهمید و بیواسطه لمس میکرد؛ و اگر میپایید، بسیاری عقدههایش و عقدههایمان گشوده میشد و بسیاری جانهای شریف مجال حیات و شکوفایی مییافت؛ نشد اما. چراکه پهلوانان پهلوی و ینگه دنیا چیز دیگری میخواستند. امروز، پدران و مادرانمان، هنوز هم، وقتی که حرف آن یک سال در میان است، نیروی جوانیشان را دوباره بازمییابند و در آشوب اشک و آه، سرود ملی حکومت ملی را سرمیدهند. به یاد میآورند شبهای کار و آبادانی را، افتتاحهای هرروزه را، قطار شهری و دانشگاه تبریز را، فرار خانها را، دستههای فدایی را. و چه فرقی دارد که بعد از غارت آنهمه، تاریخ تاسیس دانشگاه تبریز را دستکاری کنند و بر سردر آن به جای 1325 بنویسند 1326؟ براهنی تاریخ وطنش را میدانست و همانند بسیاری، در سکوت تمکین و بیخبری، «عِرض خود نمیبرد». همیشه فریادش بلند بود و از بایستهگی مجال زبانها میگفت. هشدار میداد که تحمیل یک زبان به عنوان زبان رسمی و حذف دیگر زبانها، «تجزیهی بالقوه» است و مباد که «بالفعل» شود.
تبریز شهر اولینهاست و یکی از اولهایش همین راندهشدهی نافرمان است که در غربت نابایست به خاک سپرده شد. اکنون ماییم و حسرت «زیبایی بیپناهش». اندوه او را مگر خاک تیره تاب آورد؛ که بسیار است و گران.